avaava، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگم:)وبلاگم:)، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره
نوشتن خودم توی وبلاگم^^نوشتن خودم توی وبلاگم^^، تا این لحظه: 3 سال و 1 ماه سن داره
طوطی ام طلا 💛طوطی ام طلا 💛، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
🖤بلینک شدنم💗🖤بلینک شدنم💗، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
💜آرمی شدنم💜💜آرمی شدنم💜، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
💗فوراور شدنم💟💗فوراور شدنم💟، تا این لحظه: 3 سال و 20 روز سن داره
💙مای شدنم💜💙مای شدنم💜، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه سن داره
💛مومو شدنم💜💛مومو شدنم💜، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه سن داره
🖤نورلند شدنم💜🖤نورلند شدنم💜، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
💗Friendship With Lisa💜💗Friendship With Lisa💜، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
🤍آی آر تروپر شدنم💙🤍آی آر تروپر شدنم💙، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
💙Friendship with Nasrin💛💙Friendship with Nasrin💛، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره
🖤اوربیت شدنم🤍🖤اوربیت شدنم🤍، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
❤Friendship with Bahar💛❤Friendship with Bahar💛، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
💜Friendship with Sana❤💜Friendship with Sana❤، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
Creative destructionCreative destruction، تا این لحظه: 2 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
JinHeeJinHee، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
هتل هایدویهتل هایدوی، تا این لحظه: 1 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
🤍آلفا شدنم💙🤍آلفا شدنم💙، تا این لحظه: 11 ماه و 30 روز سن داره

Avas memories

(:

اندر احوالات آوا خانوم؛ از ابتدا تا به امروز (از زبان بابا)

1390/8/20 23:27
نویسنده : Ava
2,431 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر عزیزم
نمی دونم الان که داری این مطلب رو میخونی چند سالته و کجا هستی. ولی امیدوارم خوشحال و موفق باشی.

این اولین مطلبی هستش که میخوام درباره تو اینجا بنویسم. البته قبلاً تو فیسبوک واست مطلب زیاد نوشتم ولی میخوام مثل مامانیت منم اینجا مطلب بنویسم. البته ببخش که دیر شروع می کنم ولی امیدوارم بتونم مطلب قشنگی بنویسم که هم برای تو شیرین باشه و هم یادبودی باشه از خاطرات گذشته من و مامان.

سلام دختر عزیزم
نمی دونم الان که داری این مطلب رو میخونی چند سالته و کجا هستی. ولی امیدوارم خوشحال و موفق باشی.

این اولین مطلبی هستش که میخوام درباره تو اینجا بنویسم. البته قبلاً تو فیسبوک واست مطلب زیاد نوشتم ولی میخوام مثل مامانیت منم اینجا مطلب بنویسم. البته ببخش که دیر شروع می کنم ولی امیدوارم بتونم مطلب قشنگی بنویسم که هم برای تو شیرین باشه و هم یادبودی باشه از خاطرات گذشته من و مامان.

تازه از عروسی و سفر ماه عسل به مشهد برگشته بودیم و تازه داشتیم با مامانی زندگی مشترک رو شروع می کردیم. همه چیز در اوج کمی و مشکل دار بودن شیرین بود. اوایل با وجود علاقه شدیدی که به داشتن بچه داشتم تصمیم گرفتیم فعلاً بچه دار نشیم.
اما بعد از گذشت 5 ماه تصمیم ما عوض شد و تلاش برای بچه دار شدن شروع شد و موفقیت یک ماه بعد به دست اومد!
البته مامان من  اصرار داشت زودتر از اینا بچه دار بشیم و ...!!!
زمانی که یه اتفاقاتی واسه مامانی افتاد (یا یه اتفاقاتی نیافتاد)، با کمک خانم امیری همکار من از طریق نمونه خون حاملگی مامان تقریباً تأیید شد. ولی تصمیم گرفتیم جهت اطمینان یه سری به آزمایشگاه مرکزی بوشهر بزنیم تا تکلیف شکم مامانی واسه 9 ماه آینده مشخص بشه. صبح زود نمونه ها رو تحویل آزمایشگاه دادیم و مامانی رو رسوندم خونه.
استرس داشتم ولی از نوع خوب!
ساعت 12 جواب آزمایش آماده شد و یکی از دکترای اورژانس خوند و بهم تبریک گفت!!!
داشتم بال در می آوردم! قند تو دلم آب می شد!
ظهر با خوشحالی رفتم خونه و ... (دیگه!) مامانی هم خوشحال شد!
بعد از ظهر یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه بابای من. خبر خوش اونا رو هم خوشحال کرد و بعد هم زنگ زدیم خونه بابای مامان شیراز و من خبر رو به مامان جون دادم. اونا هم خوشحال شدن!
زندگی سخت ما شیرین بود!

خلاصه چند روز بعد مامان جونات گفتند که خواب دیده بودن دوقلو هستی!!! یکی می گفت دوتا دختر یکی دیگه دوتا پسر!!!
من و مامان هم ... زوق!!

خلاصه ایام بارداری مامانیت شروع شد. مامانیت تصمیم گرفت برای رشد بهتر شما به سمت مطالعه بره! از اینترنت مطالب زیادی رو خوند و کتاب های زیادی رو ورق زد و علم و آگاهیش واسه رشد و تربیت حتی خوراک شما زیاد و زیادتر شد.

بعد از مراجعاتی که به دکترهای سونوگراف داشتیم مشخص شد که شما دخمل بابایی تشریف دارید. راستشو بخوای برام فرقی نمی کرد دختر یا پسر. سالم بودنت برام مهم تر بود و البته ته دلم دختر رو بابایی می دونستم و پسر رو شر!! البته مامان یه کوچولو پسر دوست داشت که بعد وقتی فهمید شما دختری تصمیم برعکس شد!!!
راستی تو پنج ماهگیت بی بی مامانی دست به شکم مامان کشید و گفت دختری!! به همین سادگی و بدون هیچ دستگاهی!!!
با مشخص شدن جنسیت، دعواها و مباحثات و کنفرانس های جهانی برای انتخاب نام شما شروع شد!!!
اسامی زیادی ردیف شد و مامانی خیلی تو اینترنت گشت و یه لیست بلند بالا رو ردیف کرد. اولین اسم منتخب مورد تأیید من و مامان، دارینا بود. دارینا ترکیب اسم من و مامان بود (دار ی نا)

تو 7 ماهگی به دلیل اینکه تصمیم داشتیم زایمان مامان تو شیراز باشه تا مامان جون هم پیش مامان باشه و همچنین به خاطر اینکه سفر کردن بعد از 7 ماهگی با خطر بیشتری واسه تو و مامان همراه بود، تصمیم گرفتیم که مامان جون با شیکم قولومبه حاوی شما به شیراز عزیمت کنند!
البته تا اینجا تصمیم بر این بود که اسم شما دریا باشه (دومین اسم منتخب من و مامان)

تو شیراز بعد از آزمایشات و سونوهای آخری و انتخاب بیمارستان تصمیم گرفتیم که ورود شما به این دنیا از بیمارستان فوق تخصصی مادر و کودک غدیر شیراز باشه. یه بیمارستان بزرگ و مجهز و شیک. من و مامان کاملاً از بیمارستان راضی بودیم.

بیمارستان فوق تخصصی مادر و کودک غدیر

بیمارستان فوق تخصصی مادر و کودک غدیر - شیراز، بالاتر از دروازه قرآن

محل تولد و حضور آوا خانوم

کم کم داشتیم به زمان تولد شما نزدیک می شدیم و استرس من و مامان داشت زیادتر می شد. در این روزها تصمیم نهایی رو واسه اسم شما گرفتیم و شما رو آوا نامیدیم.
چند بار رفتیم پیش خانم دکتر کسرائیان که دکتر مامان بود تا بالأخره تاریخ حضور شما رو دوشنبه سوم مرداد سال نود تعیین کرد. داشتم از خوشحالی بال در می آوردم و استرس هم داشتم.

خانم دکتر کسرائیان


خانم دکتر کسرائیان - پزشک متخصص زنان و زایمان

ایشان هم دکتر مامان بود و هم آوا خانوم رو به دنیا آورد.

شب رو با استرس فراوان خوابیدم. فردا صبح بهتر بودم. به هر حال با سلام و صلوات و رد شدن از زیر قرآن راهی بیمارستان شدیم .

ظاهراً دکتر تماس گرفته بود که زودتر میاد یعنی ساعت 8 و این تغییر برنامه سبب شد که ما وقتی ساعت 7 رسیدیم به بخش زایمان، بهمون بگن دیر اومدین و اینجوری یه استرس سنگین به من و مامان وارد کنند. مامانی ساعت 7 جلو در بخش از من جدا شد. (استرس داشتم و دلم میخواست پیشش باشم)

بخش بستری زایمان بیمارستان فوق تخصصی مادر و کودک غدیر

بخش بستری زایمان بیمارستان فوق تخصصی مادر و کودک غدیر

محل بستری مامانی و آوا خانوم

زمان به کندی می گذشت. من و مامان جونات پشت در بخش بودیم. ساعت شد 8 ، شد 9 دکتر نیومد. شد 12 نیومد. یکی از دوستای مامانی به نام راضیه (که خیلی به ما کمک کرد و مدیونشیم) هم تو بیمارستان کار می کرد و مدام پیگیری می کرد. با وجود اون من خیالم خیلی راحت بود.
ساعت یک ظهر فهمیدیم که خانم دکتر در بین راه که داشتن میومدن عمل اورژانسی داشتن و مسیر به سمت یه جای دیگه منحرف کردن و البته بعداً عذرخواهی کردند.

ساعت 2 بود که از بیمارستان اومدم بیرون تا واسه مامان جونات نهار بگیرم. یه رستوران اونور اتوبان روبه رو بیمارستان. نهار رو سفارش دادم و منتظر شدم. مامانی با موبایل بهم خبر داد که ظاهراً خانم دکتر اومده و دارن می برنش اتاق عمل و خداحافظی کرد. راستش رو بخوای به حدی ناراحت شدم که پیش مامانی نیستم که اشکم داشت در میومد. از اونطرف غذا هم آماده نمی شد!
غذا که آماده شد با سرعت پله های رستوران رو دو تا یکی می کردم که سریع برسم به ماشین که یادم اومد کیف مدارک و پول رو ول کردم. با سرعت برگشتم و کیف رو سالم تحویل گرفتم. و دوباره با سرعت برگشتم. (کلی وزن کم کردم تو پله ها!!)
تو راه راضیه تماس گرفت ازم پرسید که بی هوشی یا بی حسی؟ (راستش رو بخوای خودم بی حسی رو ترجیح می دادم چون عوارضش کمتر بود ولی مامانیت بی هوشی دوست داشت (نمی گم چرا!!!)
با مشورت با راضیه و قرار گرفتن بین دو راهی و با توجه به سلامتی مامانی و شما تصمیم رو گذاشتم به عهده مامانی  و راضیه خانوم!!!

عمل شروع شد. من و مامان جونات پشت در اتاق عمل نشسته بودیم. مامان جونات ذکر می گفتند و من هم که از استرس داشتم خفته می شدم ، طول اتاق انتظار رو که 4 متر بیشتر نبود رو میرفتم و برمی گشتم. یهو یه صدای گریه از دور از داخل اتاق عمل شنیدیم. راستشو بخوای یه کم استرسم کمتر شد. خلاصه زمان گذشت تا راضیه اومد دم در و ما رو صدا کرد واسه اولین لباس های زندگی شما! کچل!!!

آوا خانوم لحظاتی پس از تولد


آوا خانوم

این عکس دقیقاً دقایقی بعد از تولد شما توسط راضیه خانوم گرفته شده.

 

اثر کف پای آوا خانوم


اثر کف پای آوا خانوم

این اثر کف پا رو بلافاصله بعد از تولد از نوزاد می گیرن تا نوزاد با بقیه نوزادا اشتباه نشه.

بعد از یه مدت که راضیه لباسات رو پوشوند شما رو با گاری مخصوص (نه فرغون!!) آورد دم در بخش و من برای اولین بار شما رو دیدیم و کلی ذوق داشتم ولی بخاطر اینکه فکرم پیش مامانی بود اصلاً هوش و حواس نداشتم و منتظرش بودم. شما رو بردند بالا تو بخش. مامان جونات هم با شما اومدن. حالا من تنها موندم منتظر مامانیت. البته بعداً خالت هم دوربین به دست اومد تا مستند سازی کنه!!! دستش درد نکنه.

لحظاتی پس از تولد آوا خانوم


لحظاتی پس از تولد آوا خانوم

مامانی هنوز داخل بود. راضیه خانوم شما رو آورد تا ما برای اولین بار شما رو رؤیت کنیم.

مامانیت که اومد بیرون و دیدم سالم هستش یهو بیشتر استرس هام پرید! خیلی خوشحال شدم که دیدمش و بوسیدمش. مامانی رو تحویل بخش دادیم و تا فردا ساعت ملاقات ندیدمش ولی استرسم کمتر شده بود. خدا رو شکر.

ظاهراً شما سینه نمی گرفتید و لوس بودید!!! پرستارا گفتند که باید رابط شیردهی باشه و دایی وحید زحمتش رو کشید. دستش درد نکنه. البته زن دایی هم خیلی زحمت کشید.
از آقا جونت خواستم که تو گوشت اذون بگه و اونم زحمتش رو کشید. دست اونم درد نکنه.

بابا جون در حال خواندن اذان در گوش آوا خانوم


بابا جون در حال خواندن اذان در گوش آوا خانوم

ساعت ملاقات با همه اقوام مامانی بر سر تخت شما حاضر شدیم. البته تو اون اتاق فقط شما و مامانی مستقر بودید و ظاهراً از دست شما همه فرار کرده بودند!!!!!
بابایی نمی دونی بغل کردنت در کنار مامانی چه حسی داشت. البته هنوز حس پدر بودنم کامل نشده بود! که داشت می شد!!!
خیلی زشت بودی!! کوچولو و دماغ قلقلی!!! البته مامانی هم به خاطر بارداری دماغش از شما بهتر نبود!!!!

آوا خانوم در گاری (ترالی) مخصوص نوزاد


آوا خانوم

در اینجا شما هنوز تو همون گاری (ترالی) مخصوص نوزاد بودی و کنار تخت مامانی خواب تشریف داشتید.

بعد از ساعت ملاقات پرستارا گفتن که دیگه کم کم شما و مامانی رو مرخص می کنند. من و مامان جونات وایسادیم تا کارهای اداری رو انجام بدیم. ولی خبر رسید که دکتر اطفال که باید شما رو معاینه کنه نیومده و تا فردا عصر هم نمیاد. با راهنمایی کادر پرستاری و تأیید سلامتی شما تصمیم گرفتم که رضایت بدم و شما رو مرخص کنم. بعد از تصویه حساب بیمارستان و تحویل رسید به بخش ، شما را تحویل گرفتیم و همراه مامان و زندایی لادن با سلام و صلوات راهی خونه شدیم. مامانیت یه کم راه رفتن و نشستن سختش بود که تا سوار ماشین شد طفلی یه کم اذیت شد.

خلاصه وارد خونه بابا جونت شدیم. همه اومده بودن استقبال. مراسم فرش قرمز!!!
اتاقمون هم به همت مامانی و خاله جونت از قبل تزیین و آماده شده بود. (البته بعدها متوجه شدیم شما از این جنگولک بازیا خوشت اومده بود!)

اتاق آوا خانوم در خونه بابا جون


اتاق آوا خانوم در خونه بابا جون

زحمت تزیین این اتاق افتاد به دوش مامانی و خاله جونت. دستشون درد نکنه.
البته بیشتر تزئینات توی این عکس پیدا نیست.

زندگی شما بیرون از شکم و بیمارستان شروع شده بود. اوایل به جز شیر خوردن و گریه کردن و خرابکاری کار دیگه بلد نبودی! یادمه اولین باری که چشمات رو باز کردی نسبت به نور حساس بودی. خیلی شدید!
روزهای بعد کم کم چشمات رو باز کردی و با اینکه می دونستیم هنوز نمی تونی درست ببینی به ما و اطرافت نگاه می کردی. قربونت برم خیلی ماه بودی زشتو!!!

معصومیت در سیمای آوا خانوم


معصومیت

این عکس لحظاتی بعد از تولد از آوا خانوم گرفته شده و من خیلی دوستش دارم.

دل دردای شبونت امان خودت و ما و مامان جونت رو بریده بود. البته همه می گفتن طبیعی هستش و ما هم چون بلد نبودیم سعی می کردیم با سختی و ناراحتی مثل شما تحمل کنیم.

تو این مدت همه اقوام اومدن و شما و مامانی و من و دیدن و تبریک گفتن. عمو رضات هم از بوشهر فقط واسه دیدن شما اومد و کلی ذوق شما رو کرد.
تو چهل روزگیت مامانی با کمک مامان جون شما رو حمام چهل روزگی دادن و خود مامانی هم حمام چهل روزگی کرد. بابا جون هم دوباره تو گوشت اذون گفت (واسه محکم کاری!!!)

آوا خانوم بعد از حمام


آوا خانوم بعد از حمام

خلاصه هر روز بزرگ و بزرگ تر می شدی و مامانی هم از حالت ضعف کم کم داشت خوب و قوی می شد. پس تصمیم گرفتیم برگردیم بوشهر و تو خونه خودمون زندگی کنیم. همه رفته بودن جهرم عروسی خاله نحله و عمو احمد. پس ما تصمیم گرفتیم پنجشنبه 24 شهریور برگردیم. آخه می دونستیم اگه مامان جون اینا بیان جدا شدن برای مامانی و اونا سخت میشه....

عکس تاریخی از آوا خانوم


یه عکس تاریخی از آوا خانوم

تو راه طبق معمول خوابالو بودی. وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم پیش بابا جون بوشهریت. اونا هم با دیدنت خوشحال شدن هر چند که نا آروم بودی. پس تصمیم گرفتیم تا کولی بازی در نیاوردی بزنیم به چاک!!!
وارد خونه که شدیم هنگ بودی!!! چون محیط واست تازگی داشت....

تو ایامی که تا به این لحظه اینجا بودی همه چی آروم و خوب بود. اوایل اکثر شب ها تا دیر وقت بیدار بودی چون دل کوچیکت درد می گرفت (نفخ) که البته مامانت بیدار می موند و زحمت خواباندن شما رو می کشید. دستش درد نکنه. منم چون صبح ها می رفتم سر کار شب ها کمتر در خدمتتون بودم. یادم میاد یه بار من صبح ساعت 8 رفتم سرکار و شما تا اون لحظه بیدار بودید و نخوابیده بودید! بیچاره مامانی که کلی اذیت شده بود.

آوای خوابالو


آوای خوابالو

کم کم داشتی بزرگ می شدی و اتفاقات جالب و قشنگی میافتاد. نگاه کردنات کامل و بهتر شد. دیگه من و مامانی رو میشناختی. دستتات روز به روز بیشتر در اختیارت بود و به تمام اتفاقات دور و برت عکس العمل نشون می دادی. خرس های روی آسینت رو می گرفتی و فضایی ها رو هم دوست داشتی!
خلاصه پروسه رشدت تا این لحظه و ایشالله از این به بعد ادامه داره. (ایشالله؛ کور بشه چشم حسود!)

آوا خانوم بعد از حمام


آوا خانوم بعد از حمام

در ادامه چند تا مطلب جالب رو تیتر وار می گم شاید دوست داشته باشی:

- به محض تولد من به همه دوستان و آشنایان و اقوام (حدوداً 160 نفر) حضور شما رو با پیامک اعلام و کردم و پیام های تبریک زیادی به دستم رسید.
- عصر روز تولد شما من عکس های تولد شما رو بر روی اینترنت قرار دادم و باز با پیامک به همه خبر دادم که برن ببینند. به خاطر اینکه شما از ساعات اولیه تولد عکساتون رو اینترنت بود بهم می گفتن که حتماً آینده اینترنت خور میشی!!!!
- از همون اوایل عکس ها و مطالب مربوط به شما روی اینترنت بود. جاهایی مثل نی نی سایت، نی نی وبلاگ، فیسبوک و ...
- ما تا این لحظه نفهمیدیم شما شکل منی یا مامانی. احتمالاً ترکیبی! بعضی ها می گن شکل من هستید. بعضی ها می گن شکل مامانی!
- شما در تعویض مارک و برند پمپرز رکوردار بودی!! بعضی از مارک هایی که تا حالا استفاده کردی: مای بی بی، مرسی، کمرو، پمپرز، مولفیکس، اوی بی بی و ...
- از لباس عوض کردن به شدت بدت میومد. جوری که باید با حرف و سر و صدا سرت کلاه میذاشتیم و مشغولت می کردیم تا بتونیم لباسات رو عوض کنیم.
- از کوچیکی اجازه نمی دادی کلاه سرت بذاریم!! ولی بعداً بهتر می شد کلاه و روسری سرت بذاریم!!! کچل!!!
- نسبت به حضور دوربین حساس بودی! تا دوربین میومد نزدیکت تمام فعالیت هات رو قطع می کردی و به دوربین ذل می زدی.
- بعضی وقتا که بیدار می شدی با سگ رنگ رنگی که بالای گهوارت آویزون بود بی سر و صدا بازی می کردی و براش می خندیدی که گاهاً مامانی از خنده هات بیدار می شد!

آوا خانوم و دوستان


آوا خانوم و دوستان

آوا خانوم در این عکس بین دوستاش خوابیده. اون سگ رنگ رنگی که بالای سرش نشسته بهترین دوست و همبازی آوا خانومه

- موقع شیر خوردن حریص و دست پاچه بودی! جوری که گاهی امون نمی دادی!!!
- هر جا که میرفتیم اول باید در و دیوار و سقف و فضاییاش رو چک می کردی!!!
- چند مدت بعد از بارداری مامانی، مامان جونت خواب دید که اسم شما هلیا بشه. اسم قشنگی بود ولی اسم شما تقریباً انتخاب شده بود.
- بعد از زایمان طبع مامانیت و من عوض شد!!! اون گرمایی شد و من تقریباً سرمایی! میگن مال زایمونه!
- امان از اوغلیبه!! (توضیحش شفاهی میشه ولی بعضی ها به اوغلیبه میگن بخ بخ!!!)

بدون شرح!


بدون شرح!

خلاصه بابایی
امیدوارم هر کجا که میری و هر کاری که می کنی همیشه موفق و شاد باشی و زحماتی رو که برات کشیده شده فراموش نکنی. خصوصاً زحمات مامانیت رو که از خودش گذشت برای شما. با دیدن مامانت تازه می فهمم که چرا جایگاه مادر این همه بالا و رفیع هستش. و فهمیدم که چرا میگن بهشت زیر پای مادران است.

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Avas memories می باشد