حس مادری
پرنسس کوچولوی من نمیدونی چقدر از داشتن تو به خودم میبالم.
یه چیزی میخوام برات بگم که خودم هم اول باورش برام مشکل بود...
دیشب بعداز خوردن شیر ساعت 2 نیمه شب خوابت برد گذاشتمت توی گهوارت که راحت بخوابی(وقتی میایم شیراز گهوارت و هم برات میاریم که راحت توش بخوابی)منم خوابیدم
یه ربع بعد زدی زیر گریه بلند شدم و پستونکت و گذاشتم دهنت ولی بااینکه خواب بودی و چشمات و باز نمیکردی آروم نشدی بلندت کردم و گرفتمت توی بغلم دیدم آروم شدی و خوابیدی دوباره گذاشتمت توی گهوارت ولی بعد از چند دقیقه دوباره گریه کردی تا بغلت میکردم آروم میشدی
آخر کار خوابوندمت توی گهوارت و روسریم و گذاشتیم کنارت باورم نمیشد چرخیدی به سمت روسری و روسری رو بغل گرفتی و آروم شدی خوابیدی
باورم نمیشد نمیدونی چه حسی بهم داد نمیدونی چقدر ذوق کردم از اینکه اینجور کنار من و با بوی من آروم میشدی باور کن هیچ حسی زیباتراز این حس مادری نیست
خیلی دوست دارم بگیرمت توی بغلم بخوابم ولی به خاطر خودت اینکارو نمیکنم هم اینکه میترسم یه موقع دستای کوچولت بره زیر تنه من و هم اینکه نمیخوام به خوابیدن کنارمن عادت کنی چون بعدا اذیت میشی و برات سخته که توی اتاق خودت بخوابی
قربونت برم عزیزم ازت ممنونم که همچین حسهای قشنگی رو به من میدی