دومین ماه زندگی آوا خانوم
آوای عزیزم
دومین ماه زندگی عزیز دلم هم سپری شد.عشق مامان تو این مدت هنوز هم دلدردات و بیقراریات ادامه داشت شبها تا ساعت 3-4 بیدار بودی و بیقراری میکردی.
فدای اون دل کوچیکت برم عزیزم ولی خب هیچ کاری نمیتونم بکنم میدونم دختر قوی ای هستی و تحمل میکنی گلم.
عزیزم هنوز هم دستات و مشت میکنی و حاضر نیستی مشتهای کوچیکت و باز کنی.
آوای عزیزم
دومین ماه زندگی عزیز دلم هم سپری شد.عشق مامان تو این مدت هنوز هم دلدردات و بیقراریات ادامه داشت شبها تا ساعت 3-4 بیدار بودی و بیقراری میکردی.
فدای اون دل کوچیکت برم عزیزم ولی خب هیچ کاری نمیتونم بکنم میدونم دختر قوی ای هستی و تحمل میکنی گلم.
عزیزم هنوز هم دستات و مشت میکنی و حاضر نیستی مشتهای کوچیکت و باز کنی.
پنج شنبه 90/6/24
عزیزم شما 53 روزت بود که ما دیگه تصمیم گرفتیم برگردیم بوشهر. مامان جون اینا و دایی وحیداینا همگی رفته بودند جهرم عروسی خاله نحله و شیراز نبودن ماهم به خاطر شما که هنوز خیلی کوچولو هستی نرفتیم.
من و بابادارا تصمیم گرفتیم قبل از برگشتن اونا بریم بوشهر چون اگه میومدن جداشدن ازشون هم برای من سخت میشد و هم برای اونا. عصر 5شنبه حرکت کردیم
توی راه آروم بودی و تمام مدت توی ساک حملت خواب بودی وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم خونه باباجون چون باباجون و عمو میلاد هنوز شمارو ندیده بودن. یه مقدار بیقراری کردی و گریه میکردی و زود پاشدیم امدیم خونه
و بالاخره آمدیم خونه خودمون و از این به بعد زندگی ٣ نفریمون توی خونه خودمون شروع میشه.
عزیزم بدون که من و بابا دارا خیلی دوست داریم