خاطره ی تولد
سلاممم خب خب اومدم خاطره ی تولد رو بگم صبح تا ظهر اتفاقی نیفتاد ولی ظهر وقتی مامانی از خرید اومد دیدیم برامون از اون بادکنک آبی ها خریده:))))😍🥳 از اونا که شلنگ آب میزنیم سرش کم کم بادکنک ها پر آب میشن خلاصه من و آراد کلی آب بازی کردیم و اینا تا یکدفعه دیدیم همه بادکنک ها خود به خود خالی شدن🙁 مامانی آراد رو برد حموم من یکم تو حیاط موندم تا خشک بشم بعد رفتم داخل دیدم مامانی کلی بادکنک برای شب باد کرده🥳 منم یکی دوتا باد کردم که اومدم بعدی رو باد کنم بوم ترکید😂🤕 آراد که اومد من رفتم حموم ناهار خوردیم ساعت 4 تا 5 من با خاله مریم ناخونام رو درست کردم و بعد زنگ زدیم کیک سفارش دادیم و زود اومد😍 یکی دو ساعت بعد ما...