avaava، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
وبلاگم:)وبلاگم:)، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره
نوشتن خودم توی وبلاگم^^نوشتن خودم توی وبلاگم^^، تا این لحظه: 3 سال و 29 روز سن داره
طوطی ام طلا 💛طوطی ام طلا 💛، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
🖤بلینک شدنم💗🖤بلینک شدنم💗، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
💜آرمی شدنم💜💜آرمی شدنم💜، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
💗فوراور شدنم💟💗فوراور شدنم💟، تا این لحظه: 3 سال و 18 روز سن داره
💙مای شدنم💜💙مای شدنم💜، تا این لحظه: 3 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
💛مومو شدنم💜💛مومو شدنم💜، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
🖤نورلند شدنم💜🖤نورلند شدنم💜، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
💗Friendship With Lisa💜💗Friendship With Lisa💜، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
🤍آی آر تروپر شدنم💙🤍آی آر تروپر شدنم💙، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
💙Friendship with Nasrin💛💙Friendship with Nasrin💛، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
🖤اوربیت شدنم🤍🖤اوربیت شدنم🤍، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
❤Friendship with Bahar💛❤Friendship with Bahar💛، تا این لحظه: 2 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
💜Friendship with Sana❤💜Friendship with Sana❤، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
Creative destructionCreative destruction، تا این لحظه: 2 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
JinHeeJinHee، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
هتل هایدویهتل هایدوی، تا این لحظه: 1 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
🤍آلفا شدنم💙🤍آلفا شدنم💙، تا این لحظه: 11 ماه و 28 روز سن داره

Avas memories

(:

خاطره زایمان

1390/8/20 21:44
نویسنده : Ava
1,823 بازدید
اشتراک گذاری

روز 2 شنبه صبح مورخه 3 مرداد 1390 ساعت 6.5 الي 7 قرار بود بيمارستان باشم. شب قبل هم كه درست نخوابيده بودم ساعت 5 صبح بيدار شدم و آروم آروم حاضر شدم ازشب قبل ساك وسايل خودم و آوا روگذاشته بودم.

ساعت 6 بود كه به همراه دارا و مامانش و مامان خودم راهي بيمارستان شديم و چون ساعت عمل مشخص نبود قرارشد بعد از مشخص شدن خواهرم و زن داداشم و... بيان بيمارستان.

وقتي رسيديم بيمارستان خلوت و آروم بود سريع رفتم بخش و دارا و مامانش پشت در ماندن و ...
 

ادامه مطلب رو پیگیری بفرمایید.

 

روز 2 شنبه صبح مورخه 3 مرداد 1390 ساعت 6.5 الي 7 قرار بود بيمارستان باشم. شب قبل هم كه درست نخوابيده بودم ساعت 5 صبح بيدار شدم و آروم آروم حاضر شدم ازشب قبل ساك وسايل خودم و آوا روگذاشته بودم.

ساعت 6 بود كه به همراه دارا و مامانش و مامان خودم راهي بيمارستان شديم و چون ساعت عمل مشخص نبود قرارشد بعد از مشخص شدن خواهرم و زن داداشم و... بيان بيمارستان.

وقتي رسيديم بيمارستان خلوت و آروم بود سريع رفتم بخش و دارا و مامانش پشت در ماندن و ...

وقتي رسيدم پرستار بخش بهم گفت چرا اينقدر دير اومدي درصورتي كه از بيمارستان بامن تماس گرفته بودن كه ساعت 7 اونجا باشم

خلاصه سريع من و بستري كردن و كارهاي اوليه انجام شد
وصل سرم (البته 6 جاي دستم و سوراخ سوراخ كردن تا رگ بگيرن يك بار هم زده بودن زير پوستم و دستم داشت ورم میکرد که خبر دادیم )
انما (خيلي بد بود)
نوار قلب جنين
چك كردن شيو شيكم مبارك و...


ما همچنان منتظر آمدن دكتر و عمل بوديم و خلاصه سرتون و درد نيارم نشون به اون نشون كه تاساعت 2 ما منتظر آمدن دكي بوديم گفتن جايي عمل اورژانسي داشته و ... از اين حرفا. همه هم مرتب تماس ميگرفتن كه چي شد دارا جونم هم كه حسابي اين مدت بهش سخت گذشت


ساعت 2 بود كه به دارا گفتم بره برای مامان اينا ناهار بگيره و 10 دقيقه بعدش بود كه با شنل امدن دنبالم براي رفتن به اتاق عمل. اصلا استرس نداشتم بدو بدو با اون خانومه رفتم بعد از اين همه انتظار اون لحظه دارا جونم هم نبود خداحافظي كنم.


يكي از دوستام (راضیه) اونجا كار ميكرد و همينجا به خاطر تمام زحمتاش ازش تشكر ميكنم
وقتي رسيدم در اتاق عمل راضيه منتظرم بود غير از من عمل ديگه اي نبود (بابا: بعد از مامانی یه شکم گنده دیگه هم منتظر بود!!)
با مامان و مامان دارا خداحافظي كردم و خوش و خرم با راضيه رفتم تو اتاق عمل. نشسته بودم كه دكتر بيهوشي آمد و بعد از معاينات پرسيد ميخواي با بي حسي عمل كني؟ منم با اطمينان گفتم نه و اون شروع كرد از مزاياي بي حسي گفت و من ميگفتم نه
بعد من و بردن توي اتاق اصلي و سوند وصل كردن يك اتاق كه برعكس تمام چيزايي كه شنيده بودم تاريك نبود سردهم نبود و يه پنجره داشت كه آسمون و ميشد ديد اونروز آسمون نيمه ابري بود و زيبا
خدا رو شكر توي تمام مراحل دوستم كنارم و قوت قلبم بود


باز هم دكتر بيهوشي گفت بيحسي بهتره ها و همچنين دوستم اونم ميگفت قبول كن گفتم بايد با دارا مشورت كنم كه سريع راضيه دوستم به دارا زنگ زد و دارا هم گفته بود هر چي به صلاحه همون كارو كنيد و من قبول كردم (بابا: من گفتم هر چی خودش بگه!!!)


دكتر ازم خواست تاجايي كه ميتونم دولا بشم فكر كنم چند تا آمپول زد تا تونست بيحسم كنه كمي درد گرفت همون موقع دكترم هم آمده بود و ازم عذرخواهي كرد بابت تاخير. ديگه پرده سبز رو جلو صورتم كشيدن دكتر بيهوشي تمام مدت كنارم ايستاده بود كم كم پاهام سنگين شدن و قادر به تكون دادنشون نبودم ماسك اكسيزن هم گذاشتن


خانم دكتر گفتن خب من يه ليوان چايي بخورم و بيام كه گفتم نميخواد من و گول بزنيد تنها چيزي كه اولش حس ميكردم حسي شبيه به تكونهايي بود كه شكمم ميخورد حس ميكردم شكمم از اين ور به اون ور ميره بعد از چند لحضه شروع كردن به فشار آوردن روي دنده ها و شكمم كه دردش وحشتناك بود تا حالا اينقدر جيغ نزده بودم بعد از چند لحظه همه چيز تمام شد و صداي گريه دخترم و شنيدم راضيه هم اومد و گفت خيلي دختر زشتيه گفتم بيارش ببينمش و اون و در حالي كه توي يك پارچه سبز پيچيده بودن نشونم دادن باورم نميشد كه اين دختر منه به ساعت نگاه كردم ساعت 2:50 دقيقه بود


خلاصه بخيه ها زده شد و خونهاي داخل شكمم رو هم با فشارخارج كردن و بردنم ريكاوري چون خونريزي داشتم دير به بخش منتقل شدم دقايقي از 4 گذشته بود كه از ريكاوري امدم بيرون و اولين چيزي كه ديدم دارا و مريم بود كه درحال فيلمبرداري بود


به نظرم اون لحظه اي كه دارا رو ديدم شيرينترين لحظه برام بود حس عجيبي بود نميتونستم جلوي گريه خودم و بگيرم من و بوسيد و وارد آسانسور شديم به محض باز شدن در آسانسور بابام و ديدم كه اومد و پيشونيم و بوسيد وبعد عمه و دختر عمه هام و داداشم-زن داداشم-ارسلان پسرداداشم و...ديدم كه همه با تمام شدن وقت ملاقات پشت در بخش منتظر من بودن براشون دست تكون دادم خوشحال بودم كه بيحسي رو قبول كرده بودم و تمام لحظه ها رو به خوبي ديده و حس كرده بودم


وقتي وارد اتاقم شدم دخترم اونجا بود سريع ازم خواستن بهش شير بدم همه چيز برام مثل خواب بود باورم نميشد
بميرم برا دخترم چون نوك سينه هام صاف بود نميتونست بگيره ولي با اينحال چسبيده بود به سينم و به زور ميخواسعت بخوره سريع برام رابط سينه گرفتن ولي بازم براش راحت نبود ولي هر جور بود ميخورد
الان كه دارم به اون لحظه ها فكر ميكنم خيلي برام شيرين و لذت بخشه وخيلي دوست دارم دوباره به اون لحظه برگردم تمام سختيها و دردها به شيريني اون لحظه ها مي ارزه
وحالا خدارو شاكرم و روز به روزكه ميگذره بيشتر خدارو شكر ميكنم

دخترم آوا درروز دوشنبه تاريخ 3 مرداد 90 با وزن 3كيلوگرم و قد 54سانتيمتر ودورسر٣٧/٥

قدم به اين دنيا گذاشت

 

j

تولد

گگ

ا

b

 

زمانی که آقاجون درگوش آوا اذان گفتن

سسس                                                                                                                                           

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان نینی طلا
23 مهر 90 12:17
سلام.چرا عکس آوا جونو نذاشتین پس؟
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Avas memories می باشد