آوا از دیروز تا امروز
سلام بابایی
چند روز هست که شیرازی و ندیدمت.
از اونجا که دلم واسه شما (و واسه مامانی) تنگ شده بود تصمیم گرفتم چند تا عکس جدید با توضیحات اینجا برات بذارم. امیدوارم که زودتر ببینمت
بوس
تصاویر در ادامه مطلب ......
سلام بابایی
چند روز هست که شیرازی و ندیدمت.
از اونجا که دلم واسه شما (و واسه مامانی) تنگ شده بود تصمیم گرفتم چند تا عکس جدید با توضیحات اینجا برات بذارم. امیدوارم که زودتر ببینمت
بوس
آوا خانومی در حال آواز خوندن!!!!
زده زیر آواز و های هوییییییییییییییییییییی و ...!!!
یه روز با مامانی و شما رفتیم هایپراستار . برگشتنی خسته شده بودیم رفتیم تو پارک رو چمن نشستیم. مامانی یه کیسه چیپس دستش بود از شما گنده تر !!!!
شما هم رو چمن نشسته بودی و هم ذوق می کردی و هم چمن ها رو هرس می کردی!!!!
دستات پر از چمن بود!
آوا خانوم اینجا کنار عروسکش نشسته و کلی ذوق می کنه. انگار داره با عروسکش عکس یادگاری می گیره!!!
وقتی شکم عروسکش رو فشار میدیم میگه واک واک واک واک! و آوا هم کلی ذوق می کنه!
شما رو برده بودیم پارک بازی تو خیابون مالی آباد. شما اصولاً چون هنوز نمی تونستی راه بری و بازی و شیطنت کنی (!) با دیدن بچه های دیگه که بازی می کنن سر ذوق میومدی و کلی شادی می کردی!
اینجا همون پارک عکس قبلیه و شما داشتی به وسیله من به فضا می پریدی و کلی حال می کردی که مامانی از این صحنه عکس گرفت!!!
اینجا هم تو بغل مامانی هستی و فیگورت واسه عکس منو کشته!!!!
آوا در پارک - بدون شرح!!!
بــفرمــــا!!!!
یه روز که داشتیم از شیراز بر می گشتیم گشنمون شد و دشت ارژن رفتیم نهار .
وقتی نهار رو آوردن شما سریع شروع کردید!! با دیدن این عکس آدم فکر می کنه شما در حال خوردن با شصت و چهار (انگشت) هستی!!!!
بابایی تو این عکس اینقدر معصوم و ناز هسنی که با دیدنش دلم غش میره!!! (دلم براتون تنگ شده )
و طبق عادت همیشگی انگشت شصت پا به جای چشم در دهان شما تشریف دارند!!!
فکر کنم ژیملاستیک کار بشی بابایی!!!!
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!
اینجا شما عادت کرده بودی که زبونت رو کلی بیرون بیاری. البته به خاطر لثه هات بود.
راحت رو چهار دست و پا می ایستادی ولی حرکن نمی کردی.
یه روز شما رو بردیم دریا (ساحل ریشهر)
اولش که گذاشتمت تو آب با اومدن اولین موج کلی هل شدی و ترسیدی می خواستی گریه کنی.
به همین خاطر من گذاشتمت رو پام کم کم رفتم تو آب. کمی می ترسیدی ولی کم کم ترست ریخت و راحت تو آب بازی می کردی. از شناور شدن پاهات و تاتی کردن تو آب ذوق می کردی. قول میدم از حالا به بعد مرتب ببرمت دریا تا حسابی بازی کنی.
یه روز با مامانی و شما رفتیم نمایشگاه بین المللی (بوشهر)
تو یه غرفه که از این بادکنک ها (هلیمی) می فروختن تا شما بادکنک ها رو دیدی حمله کردی سمتشون و می خواستی بگیریشون. من واست یه بادکنک خریدم. چنان محکم گرفته بودیش و ذوق می کردی که نگو. موقعی که می خواستیم سوار ماشین شیم بادکنک رو ازت گرفتم ولی چنان کولی بازی در آوردی که مجبور شدیم تو و مامانی و بادکنک با هم جلو بشینید!!!!
کلی ذوق می کردی! وقتی رسیدیم خونه هم تا چند روز که بادکنک جون داشت و تو هوا بود (!) شما دوسش داشتی ولی تا بادش در رفت و زمین گیر شد شما کمتر ذوقش رو می کردی.
اینجا مامانی زحمت کشیده بود شما رو آماده کرده بود واسه دَدَ رفتن.
شما تا می دیدید که ما لباس پوشیدیم با ذوق فراوان می فرمودید : دَ دَ !
باهوش خانوم
شما از وقتی فرق بین داخل و بیرون خونه رو فهمیدید عشق دَ دَ بودید!
اینجا شما رو برده بودیم کنار دریا (پارک شورا)
یه باد خنکی می وزید و ملت اومده بودن پیاده روی.
شما هم تو گالسکه لمیده بودید و داشتید از هوا و دریا و رهگذران (!) لذت می بردید. (فضول!)
کلی هم ذوق می کردی بابایی
اینجا شما حواستون به مامانی بود که می خواست شما رو بخندونه. شما هم که تعجب کرده بودی و چون یه کوچولو ترسیده بودی نمی خندیدی!
اینجا هم شما تو بغل مامانی بودی و داشتی واسه بابایی و دوربین خوشگل می خندیدی!
طیق تعریف و توضیح مامانی در این تصویر شما خواب تشریف دارید. ظاهراً یه روز صبح شما بیدار میشید و می بینید مامانی تو آشپزخونه داره کار می کنه . آروم آروم به سمت آشپزخونه حرکت می کنید و مامانی هم دورادور حواسش به شما بوده.
ناگهان مامانی حس می کنه صدایی از شما در نمیاد . میاد می بینه که شما تو راه خوایتون برده!!!!!
قربونت برم!
دختر عزیزم
امیدوارم وقتی بزرگ شدی با دیدن این عکس ها خاطرات قشنگ ما از رشد خودت رو ببینی و تو هم لذت ببری. وقی بزرگ شدی مظمئن باش واسه تمام عکس هات توضیح و تفسیر و خاطره تو ذهن من و مامانت هست. با یادآوری این مطالب هم شادی دوباره نصیب ما خواهد شد و هم تو خاطرات فراوانی از کودکیت رو درک خواهی کرد.
امیدوارم همیشه مثل الان، لبات خندون و دلشاد باشی.