یک روز به نسبت خوب
یک شنبه 22 بهمن بود و ما شیراز بودیم یعنی روز قبلش بابایی مارو آوردن شیراز و خودش میخواست برگرده.
جواد (پسرعمه من) پنج شنبه باصبا جون نامزدی کرده بود و با بچه ها قرار گذاشته بودن امروزو برن باغ.
دختر گلم اول بهت بگم که منظورم از بچه ها اکیپ دوستامونه که قبل از ازدواج باهم دوست بودیم و هستیم و شما یه عالمه عمو و خاله این مدلی داری البته بعداز تولدشما ما زیاد نتونستیم باهاشون بریم بیرون ولی الان که دیگه بزرگ و خانوم شدی میتونیم تلافی کنیم.
خب عزیزم اینبار هم من تصمیم نداشتم برم آخه بابایی گفت من نمیام و میخوام برگردم بوشهر منم گفتم خب بدون بابایی برام سخت که اونجا شمارو نگه دارم پس نمیرم .خاله مریم حاضر شده بود و عمو علی و خاله ساغرامدن دنبالش همون لحظه بابایی و خاله ساغر اصرار کردن که ماهم بریم منم 15دقیقه ای حاضرشدم و رفتیم.
اونجا بهمون خوش گذشت آخه بعداز مدتها با بچه ها بودم و فقط و فقط جای بابایی خالی بود از طرفی هم نگران بابایی بودم آخه شب قبل که ازبوشهراومدیم باباداشت وسایلارو میاورد تو خونه که نمیدونم چی شده بودازبالای صبحونه خوری خونه آقا جون از پشت افتتاده بود پایین به نسبت ارتفاعش هم زیاده،خدا خیلی رحم کرد شب تا صبح خیلی درد داشت ولی صبحش گفت بهترم خلاصه خیلی دلم فکربود به همین دلیل با اینکه خیلی خوش گذشت من گفتم یه روز به نسبت خوب،البته به جنابعالی خیلی خوش گذشت و حسابی بازی کردی و هرکس رسید بغلت کرد و یه دوری زدی
حسابی با آیدا دختر عمو فرزاد بازی کردی
در ادامه مطلب چندتا از عکسهارو برات میزارم . . .
آوا و آیدا