avaava، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
وبلاگم:)وبلاگم:)، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
نوشتن خودم توی وبلاگم^^نوشتن خودم توی وبلاگم^^، تا این لحظه: 3 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
طوطی ام طلا 💛طوطی ام طلا 💛، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
🖤بلینک شدنم💗🖤بلینک شدنم💗، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
💜آرمی شدنم💜💜آرمی شدنم💜، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
💗فوراور شدنم💟💗فوراور شدنم💟، تا این لحظه: 3 سال و 25 روز سن داره
💙مای شدنم💜💙مای شدنم💜، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
💛مومو شدنم💜💛مومو شدنم💜، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
🖤نورلند شدنم💜🖤نورلند شدنم💜، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
💗Friendship With Lisa💜💗Friendship With Lisa💜، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
🤍آی آر تروپر شدنم💙🤍آی آر تروپر شدنم💙، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
💙Friendship with Nasrin💛💙Friendship with Nasrin💛، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
🖤اوربیت شدنم🤍🖤اوربیت شدنم🤍، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
❤Friendship with Bahar💛❤Friendship with Bahar💛، تا این لحظه: 2 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
💜Friendship with Sana❤💜Friendship with Sana❤، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه سن داره
Creative destructionCreative destruction، تا این لحظه: 2 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
JinHeeJinHee، تا این لحظه: 2 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
هتل هایدویهتل هایدوی، تا این لحظه: 1 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
🤍آلفا شدنم💙🤍آلفا شدنم💙، تا این لحظه: 1 سال و 4 روز سن داره

Avas memories

(:

یک روز به نسبت خوب

1391/12/6 16:05
نویسنده : Ava
355 بازدید
اشتراک گذاری

 یک شنبه 22 بهمن بود و ما شیراز بودیم یعنی روز قبلش بابایی مارو آوردن شیراز و خودش میخواست برگرده.

جواد (پسرعمه من) پنج شنبه باصبا جون نامزدی کرده بود و با بچه ها قرار گذاشته بودن امروزو برن باغهورا.

  دختر گلم اول بهت بگم که منظورم از بچه ها اکیپ دوستامونه که قبل از ازدواج باهم دوست بودیم و هستیم و شما یه عالمه عمو و خاله این مدلی داری البته بعداز تولدشما ما زیاد نتونستیم باهاشون بریم بیرون ولی الان که دیگه بزرگ و خانوم شدی میتونیم تلافی کنیم.

خب عزیزم اینبار هم من تصمیم نداشتم برم آخه بابایی گفت من نمیام و میخوام برگردم بوشهر منم گفتم خب بدون بابایی برام سخت که اونجا شمارو نگه دارم پس نمیرم .خاله مریم حاضر شده بود و عمو علی و خاله ساغرامدن دنبالش همون لحظه بابایی و خاله ساغر اصرار کردن که ماهم بریم منم 15دقیقه ای حاضرشدم و رفتیم.

اونجا بهمون خوش گذشت آخه بعداز مدتها با بچه ها بودم و فقط و فقط جای بابایی خالی بود از طرفی هم نگران بابایی بودم آخه شب قبل که ازبوشهراومدیم باباداشت وسایلارو میاورد تو خونه که نمیدونم چی شده بودازبالای صبحونه خوری خونه آقا جون از پشت افتتاده بود پایین به نسبت ارتفاعش هم زیادهنگران،خدا خیلی رحم کرد شب تا صبح خیلی درد داشت ولی صبحش گفت بهترم خلاصه خیلی دلم فکربود به همین دلیل با اینکه خیلی خوش گذشت من گفتم یه روز به نسبت خوب،البته به جنابعالی خیلی خوش گذشت و حسابی بازی کردی و هرکس رسید بغلت کرد و یه دوری زدیچشمک

حسابی با آیدا دختر عمو فرزاد بازی کردی

در ادامه مطلب چندتا از عکسهارو برات میزارم . . .

آوا و آیدا

و

ش

 

و.

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Avas memories می باشد